تمام حرف های نگفته ام

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اتفاقا زیادهنوشتنیا زیادهنمیدونم چرا دیگه نمیتونم چیزی بنویسم، نمیتونم چیزی ثبت کنم...تغییر کردم...هم خیلی تنهام خیلی دورم شلوغههم کاری برای انجام ندارم فعلا بعد از امتحان، هم اینکه خیلی خیلی سرم شلوغه و وقت کم میارم برای انجام کارام...اصلا اوضاعی شده!...قاطی کردم خودمم...اما اوضاع رو یواش یواش دارم کنترل میکنم... قدم قدم پیش میرم... دونه دونه مشکلات حل میشن...گاهی خدا رو بیشتر از همیشه کنار خودم حس میکنم، گاهی هم حس میکنم هیچ وقت خدا حواسش بهم نبوده و نیست...الان ساعت ۸ صبحه. از خونه زدم بیرون... یکمی هوا سرده ۱۱ درجه و اندکی مه آلود...اولین روز رو بریم ببینیم چجوری شروع میکنیم تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 11:01

نمیدونم چه احساسی دارم...کلا پریشونمبه شدت دلتنگ خونه و خونواده و ...دیگه شاد نیستم...نمیدونم چه کسی باید تاوان این حال خراب ما رو پس بده؟ کی باعث شده که ما تا این حد تنهای تنها باشیم، چرا ما رو از خونه و زندگی خودمون روندن؟؟؟فعلا دارم این روزا رو تحمل میکنم، تنها چیزی باعث میشه برنگردم، بودن خواهرمه. اگر اون نبود قطعا برگشته بودم...میدونم اونجا کسی برام نریده، ولی هرجایی دنبال حال خوب بودم، پیداش نکردم...نمیدونم کجا حال خوشم رو گم کردم و جا گذاشتم... دیشب با صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم.از این ترم رسما دانشجو میشم و وارد دانشگاه میشم. گرایش عمران- آب رو انتخاب کردم... این ترم ۳ تا درس برمیدارم.یکی دو هفته میشه که کار پیدا کردم. توی هایپر مارکت. اونقد راه میرم و بین قفسه‌ها میچرخم که صبح که بیدار میشم مچ پام خم نمیشه، نمیتونم راحت قدم بردارم، اما بعد از ۵ ۶ قدم خوب میشم... نمیدونم چطور میتونم با این خستگی بدنی کار، درس هم بخونم... بچه‌ها که میگن عادت میکنم... نمیدونم...خلاصه که گاهی به شدت کم میارم... به شدت... اما رها نکردم...در طول زندگیم خیلی خیلی سختی کشیدم، کلی زحمت کشیدم، تا به این نقطه‌ای که هستم برسم... اینجایی که از زیرصفر زندگیم رو شروع کنم...گاهی با خودم حرف میزنم، از خودم میپرسم، سروناز! واقعا ارزش داشت؟! خب که چی حالا؟!بعد میرم اینستاگرام رو باز میکنم، چندتا از خبرا رو که میخونم، به کاری که کردم و تصمیمی که گرفتم اطمینان پیدا میکنم... فقط میتونم بگم راااااااحت شدم...آزاااااادرهاااااااااااااا تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 11:01

وای خدای من!!۲ سال پیش مادربزرگم فوت کرد!!! انگار که همین دیروز بود!!!! واااااای باورم نمیشه!!!!!یادمه اون لحظه‌ای که شنیدم رفتی، شب بود، نشسته بودم پای کتاب دفترم داشتم زبان میخوندم، هنوز دقیق یادمه کدوم صفحه بوداتفاقا دو سه شب پیش خوابشو دیدم... خواب دیدم تشییع جنازه مادربزرگمه، من دور ایستاده بودم و داشتم بی‌صدا اشک میریختم... قبل از اینکه که خاک بریزن روش، گفتم صبر کنید، رفتم بالا سرش، دو زانو نشستم رو زمین و محکم با کف دستم زدم روی رون پام( صداش تو گوشمه) چشم انداخت توی قبر دیدم کفن پیچ شده توی قبره، یه نوزاد لخت هم کنارشه، صورتش رو به زمین بود، من چهره‌شو ندیدم. از آدمای اطراف پرسیدم این کیه، جواب دادن این فلانیه( مامانجونم یه بچه داشته قبل از همه دایی و خاله‌هام وقتی ۳ سالش بوده میمیره، همیشه مامانجونم برامون ازش تعریف میکرد). اون لحظه بود که بلند بلند شروع کردم‌ گریه کردن، و با صدای گریه خودم از خواب پریدم... گفته بودم با گریه بیدار شدم... این بود...ببخشید مامانجون عزیزم که سالگردتو فراموش کرده بودم... ۱۶ مهر بود... معذرت میخوام... ولی میدونی که چقدر به یادتم... چقدر عاشقت بودم و هستم... خیلی خاطرات خوبی دارم باهات... ازت ممنونم برای تک تکه لحظه‌هایی که با من سپری کردی...همیشه از نبودت میترسیدم... از اینکه خونتو خالی ببینم، چراغ خونتو خاموش ببینم... از اینکه بوی غذا تو خونت نباشه... از اینکه کلید بندازم و در باز کنم اما صداتو نشنوم....من مردم برات مامانجون... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 11:01

ایرانو ترک کردم چون اونجا خوشحال نبودم، و این اتفاق هم منو خوشحال نکرده و نمیکنه...روزی نیست که به برگشت فکر نکرده باشم... روزی نیست که بلیطای برگشت چک نکرده باشم... توی تمام این ۵ ماه...همچنان دارم ادامه میدم. به ته خط رسیدم بعضی وقتا... بعضی وقتا خیییلی راضی و موفق بودم... اما احساس خوشحالی نداشتم...این حس درون ماها کشته شده...همیشه غمگینفقط با به ته رسیدن زندگی این احساس ناراحت بودن از بین میره... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 40 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 15:33

دیروز به شدت خسته بودم. یکی از سختترین امتحانای زبان آلمانی رو دادم. DSH. و با اینکه به سؤالا خیلی خوب جواب دادم اما اونقد که تحت فشار بودم توی این مدت اصلا احساس سبکبالی و راحتی نمیکنم بعد از امتحان... الان به نسبت دیروز خیلی حس بهتری دارم... خیلی خیلی حس بهتری دارم خدا رو شکر... سختیای مهاجرت دونه دونه دارن برا از بین میرن، مشکلاتم مرحله به مرحله حل میشن...حرفایی که اینجا مینویسم، دلیلی برای بازگشت همیشگی نیست فعلا، البته نمیدونم شاید درآینده این تصمیم رو بگیرم. یعنی امیدوارم همچین اتفاقی بیفته که توی کشور خودم بتونم آزادانه و راحت زندگی کنم...و یک مورد دیگه... تو وقتی به صورت قانون اومده باشی، از تمام حق و حقوق یک انسان میتونی استفاده کنی... خب معلومه که وقتی غیرقانونی و پناهندگی اومدی، باید خیلی سختیای زیادی پشت سر بذاری... و این که میگن مثل فلان و فلان باهامون برخورد میشه! چیزی که الکی میگن. هرجای دنیا، اگر انسان درستی باشی برخورد درستی خواهی دید. و اگر هم بد باشی انعکاس رفتار خودت رو میبینی... خیلی واضحه... همین...خلاصه که امروز خیلی بهترم خدا رو شکر تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 44 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 15:33

از روزی که رسیدم، منتظر امروز بودم...نتایج امتحان زبانمون اومد...DSH3تبریک میگم به خودم...باید دستای خودمو ببوسم. باید انگشتای خودم رو ببوسم... که اونقدر درس خوندن... که تونستن جوابای صحیح رو بنویسن...تا اینکه من امروز با غرور بخوام با مدیر sparchzentrum صحبت کنم...امتحان dsh یکی از سختترین امتحانا توی زبان آلمانیه.بهت افتخار میکنم سروناز...آفرین...آفرینآفرین... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 41 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 15:33